حکمت متعالی

فرمایشات عرشی مرحوم دولابی که توسط استاد معظم جناب آقای مهدی طیب شرح گردیده است

حکمت متعالی

فرمایشات عرشی مرحوم دولابی که توسط استاد معظم جناب آقای مهدی طیب شرح گردیده است

دروس توحیــد – 31

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • فردی مقداری گوشت خرید و به منزل برد و به زنش گفت : برای ناهار آب گوشت تهیه کن تا ظهر که از کار برگشتم بخوریم . زنش به او گفت : بگو انشاء الله . مـــــــرد گفت ایـــــن که انشاءالله ندارد . ظهر می آیم و آب گوشت می خوریم . دست بر قضا وقتی ظهر مرد در راه بازگشت به خانه بود مأمورین او را با یک مجرم فراری اشتباه گرفتند و دستگیرش کردند و به زندان بردند . دو سه روز بعد که فهمیدند اشتباه کرده اند او را آزاد کردند . مرد به سوی خانه بازگشت و وقتی به خانه رسید و در خانه را زد ، زنش از داخل خانه گفت : کیستی ؟ مرد گفت : ان شاء الله منم . خدا عملاً ان شاءالله را به او آموخت .

شرح استاد : ان شاءالله یعنی همین ، یعنی این که من کاره ای نیستم .

خدا اگر بخواهد این کار می شود ولو من مصمم هستم که این کار را انجام بدهم ، ولی همه اش که دست من نیست ، فقط  تصمیم آن دست من است ، اما بعد از این تصمیم عملی شدنش که دست من نیست .

عبد این نکته را توجه ندارد ، گفت : خودم می کنم . خــــدا هم  این نکتـــه را به او فهماند که این کار ان شاءالله دارد . تو کاره ای نیستی ، اگر خدا نخواهد هر چقدر هم که تصمیمت محکم باشد محال است عملی شود .

در این داستان خدا نشان داد که هیچ فعلی بدست کسی جاری نمی شود مگر اینکه مشیت الهی بر آن جاری شود .

خداوند در سوره کهف فرموده است : « وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَاْىْ‏ءٍ إِنىّ‏ِ فَاعِلٌ ذَالِکَ غَدًا(23) إِلَّا أَن یَشَاءَ الله‏... (24) و اى رسول ما تو هرگز مگو که فردا من این کار را خواهم کرد مگر آنکه بگویی انشاءالله ... »

در عملی شدن فعل اختیاری عبد ، باید مشیت عبد و خواست عبد با مشیت رب و خواست پروردگار با همدیگر جمع شوند تا آن فعل تحقق پیدا کند .

البته چون فعل اختیاری است خداوند مشیت عبدش را مراعات می کند ، یعنی به زور او را وادار نمی کند ، اما به صرف خواست و مشیت عبد، فعلی تحقق پیدا نمی کند . تا خدا نخواهد فعل واقع نمی شود .

در جلسات گذشته مثالهایی زدیم ، تا رئیس اداره متن یک نامه را امضاء نکند ولو اینکه آن نامه را کارمند تایپ کرده و حتی کارمند نسخه پیشنویس را امضاء هم کرده باشد ، اما تا رئیس اداره نسخه اصلی نامه را امضاء نکند این نامه صادر نخواهد شد . امضاء کارمند لازم است اما کافی نیست .

مشیت عبد در فعل اختیاریش لازم است که این کار را بخواهد انجام دهد اما تا امضای خدا نباشد ، تا مشیت خدا نباشد محال است تصمیم این عبد عملی شود . لذا فرمود : « در هیچ کاری نگوئید فردا این کار را انجام میدهم » چون دست تو نیست ، باید بگوئی من تصمیم دارم این کار را انجام بدهم .

تا خدا اذن ندهد ، امکان ندهد ، امضاء نکند ، محال است این تصمیم تو عملی شود .

پس تا مشیت خدا نباشد ، این چیزی که مشیت تو به آن تعلق گرفته عملی نمی شود .

لذا در مورد هیچ چیزی نگو این کار را من فردا انجام میدهم ، مگر اینکه بگویی اگر خدا مشیتش تعلق بگیرد . ( ان شـــاءالله ، اگر بخواهد خـــــــــدا  )

اگر خدا بخواهد این تصمیم من با دست من عملی می شود . و اگر خدا نخواهد ولو تصمیم من خیلی هم محکم باشد عملی نخواهد شد .

در تصمیم گیریها خداوند متعال زمینه تصمیم گیری زیبا را برای ما فراهم می کند ، یعنی اینکه پیامبران را مبعوث می کند تا ما را هدایت کنند ، از درون وجدان ما را بیدار می کند  « وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّئهَا(7)

فَأَلهَْمَهَا فجُُورَهَا وَ تَقْوَئهَا(8) (الشمس) و سوگند به نفس آدمى و آن خدایى که آن را منظّم ساخته و نیکو آفریده است. (7) سپس فجور و تقوا (شرّ و خیر) را به او الهام کرده است. (8) »

خداوند زمینه تصمیم گیریهای خوب و درست را برای ما فراهم می کند ، اما تصمیم را به عبدش تحمیل نمی کند ، اجازه می دهد خودش با آزادی تصمیم بگیرد . زمینه تصمیم گیری خوب را فراهم می کند تا حداکثر درجه، که اگر یک قدم جلوتر بیاید دیگر اختیار این عبد سلب شده است ولی خداوند اختیار عبدش را سلب نمی کند . چون اگر اختیار را سلب کند فعل غیر اختیاری است این عبد مجبور است و وقتی در فعلش مجبور بود آنوقت دیگر تشویق و تنبیه و توبیخ معنا پیدا نمی کند  ، دیگر امر و نهی معنایی ندارد .

پس این عبد زمینه های تصمیم گیریهای زیبا را خداوند برایش فراهم کرده است ، زمینه ها را موافق یک تصمیم گیری خوب کرد اما تصمیم را به او تحمیل نکرد و عبد واقعاً آزادنه تصمیم گرفت .

دروس توحیــد – 30

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • هر جا خداوندگفت بکن ، تو نکردی ، هر جا هم گفت نکن ، تو کردی . خداوند دید با این روال تو نجات نداری ، لذا عقلت را از تو سلب کرد و آنچه را به مصلحتت بود به دستت جاری کرد و دو باره عقلت را به تو برگرداند . وقتی به خودت آمدی تعجب کردی که چطور چنین کاری از تو سر زد . اما آنچه خدا به دستت جاری کرد به مصلحت تو بود ، حتی اگر کار بد و گناهی ناخواسته از تو سر زد تو را از عجب و غرور و ادعا کردن نجات داد .

شرح استاد : عبد تا بیاید منیت خودش را بگذارد زمین و تا زمانی که می گوید فهم من این است ، تشخیص من این است ، سلیقه من این است و ...

 عبد در مقابل مولایش خودش را صاحب تشخیص نمی داند که بگوید به نظر من این درست است ، عبد در مقابل مولایش خودش را صاحب سلیقه نمی داند که بگوید به نظر من این قشنگ تر و زیباتر است .

عبد هیچ چیزی ندارد . عبد استقلال فکری ندارد .

در زیارت جامعه می گوئیم : « ... قَلْبِی لَکُمْ مُسَلِّمٌ وَ رَأْیِی لَکُمْ تَبَع ... قلبم تسلیم شماست و رأیم تابع رأى شماست »

عبد که خودسری و استقلال ندارد . عبد ، عبد است . هیچ چیزی از خودش ندارد . عبد تسلیم محض است .

هر کجا خدا گفت بکن ، ما که گوش نکردیم و به فهم خودمان و تشخیص خودمان عمل کردیم و گفتیم این به نظر ما این بهتره ، این قشنگ تره ، این درست تره ، و مطیع خدا نشدیم .

خدا دید با این روالی که ما داریم نجات پیدا نمی کنیم ، چون هر چه راه نجات است و به ما می گوید ، ما برای خودمان یک کار دیگر را انجام می دهیم ، خدا هم می خواست ما را نجات دهد ، خوب تنها راه نجات ما چیست ؟ این است که عقل را از ما بگیرد ، چون با این عقل در برابر خدا ایستاده ایم و می گوییم خدایا گفته ای که این کار اینطوری درست است ولی با عقل ما اینطور است که طور دیگر درست است ، و با این کار در مقابل خدا می ایستیم . خدا دید تا این عقل ناقص بر ما حکومت می کند ، نه آن عقل الهی لذا این عقل جزئی را از ما سلب کرد .

این عقل جزئی ، این عقل ابزاری ، این عقل خاکی ، این عقل حسابگر ، این عقل دوراندیش ، تا این عقل در وجود ما حکومت می کند ، ما عبد خدا نمی شویم ، ما برای خودمان یک کسی هستیم ، حکومت مستقل در برابر خدا داریم ، با این وضع ما فرمانبر و رعیت خدا نمی شویم .

خدا هم که می خواهد ما را نجات دهد ، چه کاری انجام می دهد ؟ این عقل را برای چند لحظه از ما سلب می کند ، بعد آن کاری که به خیر و مصلحت ماست بدست ما جاری می کند بعد دوباره عقل را بر می گرداند ، عقل که بر می گردد متحیر می شویم که خدایا این من بودم که این کار را انجام دادم ، مرتب می گوییم چطور من این کار را کردم ؟ در حالی که خدا کرد ، خدا عقلت را گرفت . اما این به مصلحت تو بود ، خدا به دست تو این کار را انجام داد .

گاهی اوقات در جنبه های دنیایی هم این مسئله هست ، مثل کسی که در امر تجارت و کسب و کار خبره است و سر اهل همه عالم کلاه می گذارد در همین حال کسی می آید یک جنس بی ارزشی را با قیمت خیلی کلان به این آقا می فروشد ، این آقا هم این جنس را می خرد و پولش را هم می دهد ، چند لحظه بعد که فروشنده می رود یکهو این آقا به خودش می آید و می گوید ای داد و بیداد چه کلاهی سرم رفت ، می گوید با این همه تجربه در کسب و کار این جنس را به من انداختن .

اما یک زمانی که گذشت همین جنسی را که در انبارش مانده و مشتری ندارد یک دفعه همین جنس در بازار کم و قیمت آن جنس در بازار صد برابر می شود . آن وقت می بیند همان جنس بنجلی را که به او انداخته بودند چه سود کلانی برایش ایجاد کرد . خدا عقل این را سلب کرد و آن چیزی را که به نفعش بود بدست او جاری کرد ، بعد هم که عقلش را برگرداند هزار تا فحش بخودش داد که چطور من چنین اشتباهی کردم که یک جنس اینجوری را به من بیندازند ، اما خدا منفعت این عبد را اراده کرده بود .

این از جنبه دنیایی بود اما اصل این امر در جنبه معنوی است . حالا گاهی اوقات عبد ناخواسته یک گناه از او سر میزند . عبدی که متقی و اهل تقوا و دیانت است و اصلاً دنبال معصیت نمی گردد ، بعضی وقتها خدا این عقلش را سلب می کند و این آدم در آن حال یک معصیتی مرتکب می شود ، بعد که عقلش برمی گردد و می گوید ای داد بیداد من بودم چنین کاری کردم ؟ من و چنین معصیتی ؟ مرتب می گوید خدایا چطور شد چنین کاری کردم ؟ می گوید : من که این کاره نبودم و هاج و واج می ماند .

اما بعد ، کم کم متوجه می شود که درست در همین لحظه لازم بود چنین معصیتی !

تو الآن داشتی بخاطر طاعت و عبادتت غرور پیدا می کردی ، عجب پیدا می کردی ، باید خدا یکجوری تو را نجات میداد و تنها راهش هم این بود که یک معصیتی با دستت انجام شود . خدا عقلت را سلب کرد و آن معصیت ناخواسته بدست تو انجام شد و وقتی این معصیت را مرتکب شدی هزار تا بد و بیراه هم بخودت گفتی که این بنده معصیت کار آلوده کثیف و ...

با این کار عجب و غرور از بین رفت و نجات پیدا کردی .