حکمت متعالی

فرمایشات عرشی مرحوم دولابی که توسط استاد معظم جناب آقای مهدی طیب شرح گردیده است

حکمت متعالی

فرمایشات عرشی مرحوم دولابی که توسط استاد معظم جناب آقای مهدی طیب شرح گردیده است

دروس توحیــد – 36

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • زارعی تصمیم گرفت خدا را در کار زراعتش شریک کند تا خدا باران کافی و به موقع بفرستد و به کشت و زرعش برکت بدهد و متقابلاً او هم سر خرمن سهم خدا را جدا کند و بپردازد . سال اول زراعتش خیلی پر محصول شد و وقتی خرمن ها را درو کرد و خواست سهم ها را تفکیک کند به خدا عرض کرد : شما که الحمدلله بی نیازید ولی من خانه و زندگی حسابی ندارم ، امسال با اجازه شما من همه محصول خودم را بر می دارم و سال آینده سهم شما را حساب خواهم کرد . سال دوم هم زراعتش خیلی پر برکت شد ولی باز موقع تقسیم کردن سهمش با خدا ، گفت : خدایا من یک مقدار خرج های ضروری دیگر دارم ، امسال هم با اجازه شما تمام محصول را بر می دارم و سال آینده تمام طلب شما را یکجا می دهم . این داستان چند سال عیناً تکرار شد و زارع هر سال به بهانه ای از دادن سهم خدا طفره رفت تا اینکه یک سال بعد از درو کردن خرمن به ذهنش خطور کرد که بگوید خدایا اصلاً شما شریک نیستی ، ناگهان دید دیوار بزرگی از دور دارد نزدیک می شود . خوب که دقت کرد دید سیل عظیمی به سمت ده می آید . از ترس پا به فرار گذاشت و حتی کفشهایش هم از پایش بیرون آمد و جا ماند . سیل آمد و همه زمنی کشاورزی و خانه و زندگی او را با خود برد . زارع که به یاد عهد شکنی های خودش با شریکش ، یعنی خدا ، افتاد فهمید که لطمه را از کجا خورده است ، لذا در حالی که پا برهنه بود و کفشهایش را هم سیل برده بود سر به آسمان بلند کرد و به خدا عرض کرد که : فهمیدم چه شد ، ولی روزی که می خواستم با هم شریک شویم من کفش که پایم بود ، اما سیلی که فرستادی کفشهایم را هم برد .

شرح استاد : حداقل داستان این است که آدم خدا را در زندگیش شریک کند ، یعنی مشرک بودن از ملحد بودن بهتر است . چون گاهی اوقات ما خودمان را در زندگی مالک می دانیم و می گوئیم کدام خدا ، همه چیز زندگیمان مال خودمان است ، کدام خدا ؟

حداقلش این است که از این الحاد به مرحله شرک وارد بشود ، شرک بهتر از الحاد است . وقتی مشرک شد یعنی خدا را در زندگیش شریک کرد در آن موقع یک قدم به سمت خدا آمده . یک قدم پیش آمده ، تا انشاء اله یک روزی هم موحد شود و ببیند که اصلاً من کیم ؟  ببیند که مُلک از آن خدای متعال است « ... لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّار (غافر / 16 ) ... امروز ملک از آن کیست؟ از آن خداى واحد قهار » ببیند که همه مُلک هستی از آنِ خداست و من کی هستم ؟ کدام مالکیت ؟ و این را ببیند و آنوقت موحد شود .

ولی خوب گاهی اوقات آدمهایی که آمده اند لااقل در زندگیشان خدا را شریک کرده اند ، یعنی اینکه به وجود خدا اقرار و اعتراف کرده اند و برای خدا یک سهمی قائل شدند و بعضی اوقات منکر همین سهم هم می شوند و سهم خدا را حذف می کنند . می گوید فهم خودم ، عبادت خودم بود که مرا به اینجا رساند ، ریاضتها و شب زنده داری های خودم بود ، گویا اصلاً خدا را نمی بیند .

امام صادق (ع) فرموده اند : « اهل علم و ریاضت و اهل سکوت ، اینها بسیارشان در مسیر ، سقوط می کنند و علتش این است که حق خدا را مراعات نکردند »

می گوید : عبادات خودم ، علم خودم ، شما که نمی دانید چقدر دود چراغ خوردم و درس خواندم و چقدر پیش استادها زانو زدم و اصلاً خدا را نمی بیند .

نمی گوید : این علم را خدا نصیب من کرد . این کمالات را نصیب من کرد . این توفیقات را خدا داد .

فقط می گوید : خودم .

این شخص نمازش را هم ملحدانه می خواند . عبادت و ریاضتش را هم ملحدانه انجام می دهد . چون متکی به خودش است .

گاهی اوقات در زندگی انسان منکر سهم خدا می شود . لااقل خدا را شریک هم نمی کند که بگوید خدا به زحمات من اثر داد ، من تلاش کردم ، خدا هم تلاش مرا نتیجه داد و لااقل مشرک باشد .

وقتی سهم خدا را انکار کرد ، خداوند فرمود : من بهترین شریکم . اگر کسی مرا در کاری شریک کند سهم خودم را هم به آن شخص واگذار می کنم .

اگر خدا بخواهد این عبد را از این بی توجهی بیرون بیاورد می گوید حداقل ملحد نباش ، فقط حول و قوه خودت را مؤثر ندان ، فقط فهم و ذکاوت خودت را مؤثر نبین ، فقط فتانت و هنرمندی خودت را مؤثر نبین ، ببین یک خدایی هم هست و یک مقداری برای خدا سهم قائل شو . وقتی عبد از خدا غافل می شود خدای متعال یک حادثه ای پیش می آورد تا او را متوجه کند .

داستان این سیل همین است ، یکهو سیل می آید و تقوای انسان را می برد ، همه آن تقوایی که یک روز جمع کرده بود و به آن تکیه کرده بود . به گفته حافظ :

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است                راهرو گر صد هنر دارد بود توکل بایدش

همین تقوایی که به آن تکیه کرده یکهو سیل آمد و بُرد .

گفت که در این خیل حصاری به سواری دیدم

یکهو می بینید که رفت و با یک گوشه چشم همه تقوای یک عمرش را به باد داد .

این سیل لطف خداست ، چون تقوای آن شخص حجاب شد برای او ، نماز و روزه و عبادتش حجاب شد ، ریاضتش حجاب شد ، علم و دانش و تحصیلاتش حجاب شد و در اینجا متوقف شده .

خدا یک سیل می فرستد و می برد تا او متوجه شود که اینجا متوقف نمان و خدا را ببین . خدا را ببین که او به تو آموخت « الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْانسَانَ مَا لَمْ یَعْلَم‏ ( علق / 5و4 ) کسى است که به وسیله قلم تعلیم کرد ، آرى انسان را تعلیم کرد چیزهایى را که نمى‏دانست »

خودت را نبین ، سیل را می فرستد تا متوجه بشوی ، آنوقت که متوجه شد دیگر تن میدهد که مالک اصلی خداست ، می بیند مالکیت خدا را .

دروس توحیــد – 35

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • حضرت علی (ع) فرمود : خدا مرا آفرید و به اسلام رساند ، اسلام هم مرا به حضرت محمد (ص) رساند . از این به بعد را نیز خدا می برد .

شرح استاد : مدبر ما خداست ، راننده ما خداست . در مسیر زندگی این خداست که دارد ما را این ور و آن ور می برد ، منتها جاهایی که می برد اگر توجه داشته باشیم که او برده کیفش را می کنیم و اگر توجه نداشته باشیم لذتش را نمی بریم و حتی اوقاتمان هم تلخ می شود که ما را به اینجا آورده اند .

مثل اینکه یک بچه کم سن و سالی را پدر و مادرش به این جلسه بیاورند و آن بچه چون نمی داند و آگاه نیست ناراحت باشد که اینجا کجاست که مرا آورده اید . مرا می بردید پارک یا جایی که بتوانم بازی کنم و اینجا به این بچه خوش نمی گذرد . اما بعدها که متوجه شود می فهمد که این پدر و مادر خوب جایی او را برده بودند .

این جهل ماست که آنجاهایی را که خداوند متعال بر سر راه ما قرار میدهد و ما سر در می آوریم ، گاهی اوقات غصه دار و دلخور و ناراحتیم ، و می گوئیم این هم شد جا که ما سر در آوردیم .

اما اگر ببینیم که خدا ما را آورده و ما خودمان نیامده ایم و خداوند هم عبدش را جای بدی نمی برد و هر جا که می برد بهترین جاست ، در آن موقع است که عبد لذت خواهد برد ، از هر جایی که در زندگی از آن سر درآورد و بهره و فایده اش را می برد . چون آدم وقتی می خواهد جای دیگری برود آنجایی که هست اگر چیزی هم وجود داشته باشد بهره ای نصیب او نمی شود . مثل یک کلاس مدرسه که دانش آموزان به سر کلاس رفته اند ، آن دانش آموزی که دلش بیرون از کلاس است و به فکر زنگ تفریح و بازی و شیطنت است لذا دل به درس معلم نمی دهد و بهره ای از این کلاس نمی برد . این کلاس برای دانش آموز بسیار چیز نافعی است منتها بشرط اینکه بفهمد ، بفهمد که پدر و مادر او را خوب جایی برده اند که در این مدرسه ثبت نامش کرده اند . اما وقتی جاهل است و دلش بیرون است هر چند که در سر کلاس هم نشسته باشد ، نه یک کلمه درس معلم را گوش می دهد و نه حرفهای معلم ذره ای در او تأثیر می گذارد و هم اینکه دائماً در حال غصه است که چرا آمده ایم اینجا . چرا نمی شود من بروم در حیاط و بازی کنم .

دروس توحیــد – 34

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • الذین اتخذوا من دون الله اولیاء ، الله حفیظ علیهم و ما انت علیهم بوکیل : کسانی که اولیایی جز خدا را اختیار می کنند خداوند نگاه دار آنهاست و تو ای پیامبر بر آنها وکیل نیستی . یعنی ای حبیب من نگران نباش ، بالاخره آنها هم جایی جز نزد من ندارند و خودم نگاه دار آنهایم .    فلا یحزنک کفره الی مرجعهم : ای حبیب من بخاطر کفر او محزون نباش ، بالاخره به نزد خودم باز می گردند .

شرح استاد : خدای متعال چون مطمئن است که همه کسانی که به خاطر جهلشان نافرمانی می کنند و تن ندادند و تسلیم نشدند به عبودت و بندگی حضرت حق ، اینها هم از قلمرو حکومت خداوند بیرون نرفته اند . اینها یک قدری تقلا می کنند و خسته می شوند و بر می گردند . جای دیگری وجود ندارد ، چهار تا کوچه بن بست می روند ، جاهایی که فکر می کردند خیلی خوب است تقلاهاشان را که کردند و از نفس که افتادند باز می گردند .

حاج آقای دولابی (ره ) می فرمودند : یک پدری چهار زانو نشسته بود  و یک بچه دو ساله ای هم در بغلش نشسته و این بچه خیلی راحت لم داده ، بعد کم کم این بچه ، خیال او را بر می دارد که چرا اینجا بنشینم ، خودم برمی خیزم و هر جا بخواهم می روم و پدر هم مانع نمی شود و اجازه می دهد که بچه بلند شود ، بچه هم بلند می شود و یک قدری در اتاق این طرف و آن طرف می دود و بعضی اوقات هم می نشیند و بلند می شود و می افتد ، بعد که این طرف و آن طرف زد و آخرش که خسته شد بعد می بیند که هیچ جایی به آن نرمی و لطیفی و لذت بخشی بغل پدرش نیست ، بعد از اینکه خودش را خسته کرد دو باره بر می گردد در آغوش پدر .

« الیه مرجعهم » اینها دو باره بر می گردند پیش خودم .

همه آنهایی که تمرد و عصیان و سرکشی کردند  ،  اینها هم جایی جز خود من ندارند . من هم صبرم زیاد است و شتابزده نیستم که بخواهم بلافاصله اینها برگردند ، ولشون می کنم بروند ، بروند این در و آن در بزنند و ببینند که هیچ جایی دیگری به این خوبی و قشنگی وجود ندارد . وقتی دیدند که همه درها برویشان بسته است و همه کوچه های هستی بن بست است جز بسوی خانه خدا و هیچ راهی گشوده نیست ، وقتی خودشان را خسته کردند دو باره برمی گردند به آغوش من .

ممکن است در دنیا به سوی من برگردند اگر اهل تنبع باشند ، اگر در دنیا بر نگردند در برزخ بر می گردند ، آنجا هم بر نگردند در قیامت بسوی من بر می گردند .

جایی جز پیش نزد من خدا ندارند .

لذا ای پیغمبر اگر او کافر شد تو را محزون نکند ، فکر نکن این کلاً از دست رفت ، نه این چهار صباح این نا فرمانی ها را می کند بعد برمی گردد .

حاج آقای دولابی (ره ) می فرمودند : یکی از رفقای ما که اهل معرفت و دوست داشتنی بود می گفت یک پسری داشت که خیلی سر براه نبود ، بی بند و باری و هرزگی می کرد ، حرف پدر را گوش نمی داد و تن نمی داد به راهنمائیهای پدر ، پدر هم ته دلش غصه می خورد که این بچه من دارد از دست می رود و تباه می شود . حاج آقا می فرمودند خود این پدر بعدها برایم تعریف کرد ، سالها داستان همینجوری بود و ما هم غصه می خوردیم تا اینکه بالاخره این پسر بزرگ شد و ازدواج کرد و از خانه هم رفته بود و کاری با پدر نداشت ، گفت بعد از سالها یک روز برگشت پیش من پدر و آمد دستهای مرا بوسید ، گفت پدر من حالا فهمیدم اشتباه کرده ام ، فهمیدم آن چیزی را که تو می گفتی درست بود ، من جاهل بودم .

عبد بر می گردد بسوی خدا . اگر این عبد ، عبد هوشیاری باشد این آغوش را ترک نمی کند و قصد سفر نمی کند از پیش دوست و محبوب خود ، اگر هم جاهل باشد چه بسا بلند شود و در همین دنیا متنبع بشود که برگردد به آغوش الهی ، اما اگر هم بر نگردد بالاخره یک روزی یا در برزخ یا در قیامت بر می گردد .

همه درها در این عالم بسته است جز خانه خدا .

دروس توحیــد – 33

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • جلوی پیشانی اسب چند تار موست که اگر آن را بگیرید اسب با همه قدرتی که دارد تسلیم و مطیع شما می شود . اسم این موها ناصیه است . مؤمن ناصیه اش را دست خدا می بیند و عرض می کند : یا من بیدک ناصیتی : ای خدایی که ناصیه ام در دست توست .

شرح استاد : اسب را معیار و سنجش قدرت و توان گذاشته اند ، بطور مثال می گویند این موتور چند قوه اسب قدرت دارد ، معیار توانائی و قدرت ، اسب است . حالا اگر همین چهار تا موی ناصیه اسب را بگیرید تسلیم محض شما می شود .

اگر انسان باور کند که ناصیه اش دست خداست و این خداست که او را راه می برد ، آنوقت اگر با دل همراه با این شود دیگر لذت می برد از اینکه ناصیه ام به دست چه کسی افتاد ، زمام مرا محبوب گرفت ، زمام مرا لطیف خبیر گرفت ، آنوقت است که خرسند می شود که اختیارش دست کسی است که خبیر است و بی گدار به آب نمی زند ، بی رویه عمل نمی کند ، او را به جاهایی می برد که آنجاها نافع است برای او ، سود بخش است برای او .

 اگر در زندگی هر جایی سر درآورد یقین کند که ناصیه اش دست خدا بود ، آنوقت است که دیگر دلخور نمی شود ، دیگر زندگی برایش تلخ نمی شود ، غصه دار نمی شود که این چه وضعی است که این زمان متولد شدم ، چرا در این جامعه متولد شدم ، چرا در چنین خانواده ای متولد شدم ، میداند که ناصیه اش دست خدا بوده ، خدا آنرا آورده  ، هر جایی که قرار گرفته خدا او را آورده ، حالا خدایی هم که آورده چه خدا را لطیف و خبیر بداند و چه خدا را دوست بدارد فوق آن لطیف و خبیر دانستن ، دیگر خرسند است از آن چیزی که دارد برایش پیش می آید .

دروس توحیــد – 32

بســــــــم الله الرحمــــــن الرحیــــــــــم

  • پیامبر اکرم (ص) به حضرت علی (ع) فرمود : خودم دیدم و از خودم شنیدم و احدی آن را ندیده است . دیدم که در قبضه خدا هستم و همه خلق هم آنجا هستند و هیچ جایی بهتر و مطلوبتر از آنجا نیست . اگر به مشیت الهی تن بدهی زندگی بر تو شیرین می شود . اما اگر به آن تن ندهی و خلاف آن را بخواهی ، یعنی تقلا کنی که از قبضه خدا بیرون بیایی ، چون ممکن نیست زندگی بر تو تلخ می شود .

شرح استاد : وقتی انسان دست را می بندد می شود قبضه .  حالا اگر یک چیزی در مشت بسته باشد ، این دیگر راه پس و پیش ندارد و راه بیرون آمدن ندارد .

پیامبر (ص) فرمودند در قبضه خداوند هستم ، تحت کنترل مطلق الهی هستم ، کوچکترین حرکتی از من سر نمی زند مگر به اذن الله . جز به خواست خدا هیچ چیزی بر من رخ نمی دهد و هیچ چیزی از جانب من سر نمی زند ، در قبضه مطلق خدا هستم .

آن چیزی از کمالات که پیامبر اکرم (ص) و اهل بیت (ع) بیان و اظهار کرده اند ، اینها چیزهایی است که قسمت دیگران هم هست . آنها یک مقاماتی دارند که دم بر نیاورده اند و سخنی نگفته اند آن مقامات متعلق به خودشان می باشد ، اما هر یک از مقامات بلندی که اظهار نموده اند و به زبان آورده اند ، این اظهار کردن یعنی اینکه نصیب دوستانشان هم می تواند بشود .

این بیاناتی را که پیامبر (ص) اظهار کردند ، نشانه این است که نصیب دوستان اهل بیت هم می شود انشاء الله خداوند متعال چشمها را باز کند و نشان دهد . چون خودمان نمی توانیم ببینیم . اگر کسی به حول و قوه خودش و به عبادت و ریاضت خودش و به تقوا و تدین خودش و به هنر و اندیشه خودش متکی باشد از هیچ جایی نمی تواند سر در بیاورد . خداست که باید نشان بدهد . ما نمی توانیم برویم و ببینیم . در قرآن کریم هم هر جا صحبت دیده شدن حقایق ملکوتی هست ، خدا می گوید : ما نشان دادیم .

« وَ کَذلِکَ نُری إِبْراهیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنین‏ ( انعام/75) و همچنین ما بر ابراهیم ملکوت باطن آسمانها و زمین را ارائه دادیم تا به مقام اهل یقین رسید »

خداوند نفرمود : ابراهیم رفت و دید . و در جای دیگر می فرماید :

« سَنُریهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فی‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَق‏ ... (فصلت / 53 ) به زودى آیات خود را هم در آفاق و خارج از وجود آنان و هم در داخل وجودشان نشان خواهیم داد تا روشن گردد که خدا حق است‏ ... »

این است که از خود ما کاری بر نمی آید و باید نشانمان بدهند .

خدای متعال در این عالم حرمت آزادی و اختیار بندگانش را مراعات می کند ، چون خودش عبد را مختار آفریده . به همین دلیل خداوند اختیار عبد را سلب نمی کند بلکه می گذارد خود عبد بیاید اختیارش را دو دستی تحویل خدا بدهد . بیاید و بگوید : « خدایا ، اختیار و صاحب اختیار بودن، که به من جاهل نمی آید ، اگر اختیار خودم به دست خودم بیافتد با این عقلی که دارم جز بدبختی برای خودم ببار نمی آورم، اختیار به کسی برآزنده است که عالم باشد ، آگاه باشد ، بصیر باشد ، بنابراین اختیار به خود شما زیبنده است ، این اختیاری که به من محبت کردی با اختیار خودم تقدیم شما می کنم و می خواهم عبد شما و تسلیم شما باشم »

خداوند در دنیا مراعات اختیار بنده اش را می کند و به زور متوسل نمی شود ، اما در آخرت اینگونه نیست چون اختیاری نیست . اختیار تا لحظه جان دادن است ، بعد از جان دادن نشان خواهد داد و با زور هم که شده چشم ها را باز می کند .

اما در دنیا این خود عبد است که باید طالب بشود ، خود عبد باید خواستار بشود ، وقتی که این طلب و این آمادگی و این درخواست درونی در عبد ایجاد شد و با همه وجود تشنه و طالب شد و طلبش ، طلب واقعی بود و طلب تمام عیار بود ، طلبی بود که آرام و قرار را از او گرفت ، طلبی بود که او نتوانست به جز این بیندیشد ، طلب به گونه ای شد که دیگر هیچ چیز جز آن مطلوب حقیقی نتوانست او را  آرام کند و نتوانست هیچ موضوعی جز همین موضوع را بیندیشد و فکر کند و همه وجودش را این خواست گرفت و تشنگی این طلب همه وجودش را داغ کرد و قرار و آرام را از او ربود .

وقتی که اینطور شد ، یعنی خود عبد پذیرا و خواستار شد آنوقت است که خداوند متعال حقایق را به او نشان می دهد .

همانطور که گفتیم چون خدا عبدش را مختار آفریده ، حرمت اختیار عبد را مراعات می کند ، در دنیا می گذارد خود عبد طالب بشود آنوقت خداوند دست به کار می شود .

انشاءاله طالب بشویم تا پرده ها کنار برود آنوقت آن حقیقت را می بینیم که همه در قبضه الهی هستند ، آن فضا ، یک فضای بسته است ، در آن جا راه بیرون رفتن نیست ، آنجا قبضه است .

حالا اگر آنجا را پسندیدیم که جای مطبوعی بود و اگر دیدیم عجب قبضه لطیفی است و هیچ جایی قشنگ تر از این جا نیست ، آنوقت است که چون در قبضه خداست کیف می کند و از این شادمان است که این مشت هیچ وقت باز نمی شود و هیچ جایی مطلوب تر ، شیرین تر ، قشنگ تر ، لطیف تر از این جا نیست ، در آنجاست که می گوید : خوشحالم از اینکه جای دیگر نمی توانم بروم .

بارها این مثال را زده ام که اگر بیایند و دربهای این اتاق را بر روی ما ببندند و به ما بگویند که همه شما در این اتاق زندانی هستید و راه فرار ندارید ، در این گروه دو دسته می توانند وجود داشته باشند ، یک گروه که طالب بیرون رفتن هستند و دلشان در کسب و کار و منزل و عزیزانشان است به محض اینکه این مطلب را شنیدند ، این جا می شود شکنجه گاه . چه بسا اگر این مطلب را نشنیده بودند یکی دو ساعت دیگر هم در این مجلس می نشستند اما به محض اینکه متوجه شدند که درها بسته شده و امکان خروج وجود ندارد از همان لحظه اینجا می شود شکنجه گاه و بسیار تلخ به آنها خواهد گذشت ، اما گروه دوم که دل از هم جا بریده اند ، آنها اینجا را دوست میدارند و بودن با همدیگر را در اینجا دوست میدارند و آنچه را که در بیرون است پشت سر گذاشته اند و به هیچ کدام دل نبسته اند ، دل بستگی اشان در این فضا است ، محبوبشان در این فضاست ، حالا اگر به اینها بگویند در بسته است و بیرون رفتن امکان پذیر نیست چقدر اینها کیف می کنند و می گویند خیالمان راحت شد ، دیگر همیشه اینجا هستیم .

عبد هم همینجور است و در قبضه خداوند متعال قرار دارد .

آن عبدی که می خواهد از این قبضه بزند بیرون ، چون این مشت بسته است و راه بیرون رفتن نیست ، این عبد مرتب خودش را به زمین و زمان می کوبد و خیلی به او کار سخت می شود و در این وادی له می شود ، در حدیثی که خداوند به حضرت داوود فرموده است :

 « ای داوود تو چیزی را اراده می کنی و من که خدا هستم چیز دیگری را اراده می کنم و واقع نمی شود مگر همانکه من خدا آنرا اراده کرده ام . اگر تسلیم شدی و به اراده من تن دادی به این قبضه ای که درونش قرار داری و پذیرا شدی و مشیت مرا پذیرفتی و تسلیم خواست من شدی آنوقت می بینی آن چیزی که دارد واقع می شود همان چیزهایی است که تو می خواهی ، چون خواست تو خواست من است  

گفت من از درد و وصل و هجران                                پسندم آنچه را جانان پسندد

چون سلیقه علیحده ای از خودت نداشتی و تسلیم من شدی و وقتی تسلیم من شدی همه آن چیزهایی که دارد واقع می شود می بینی همانهایی است که خودت دوست داری و خودت آرزو می کنی . اما اگر تسلیم نشوی و تن ندهی به اراده و مشیت من ، ترا به تعب می اندازم در راه آن چیزی که اراده کرده و خواستی ، یعنی به زمین و آسمان می زنی و به در و دیوار می کوبی که هر طوری شده به خواسته ات برسی ، بعد از اینکه خسته و له شدی آخرش واقع نمی شود مگر همانی که من خدا خواسته ام  » .

لذا کسی که می بیند در قبضه الهی است و صاحب این قبضه را هم دوست میدارد اگر اینطوری باشد آن قبضه لذتبخش می شود ولی اگر خدای ناکرده صاحب آن قبضه را دوست نداشته باشد آنوقت چقدر رنج آور می شود .

لذا در همین مجلس خود ما اگر به ما بگویند در مجلس بسته ، می تواند برای کسانی جهنم شود و برای کسانی همین مجلس بهشت گردد .

پس اگر طالب این هستیم که زندگی بر ما شیرین بگذرد راهش این است که تسلیم بشویم و تن بدهیم به همان چیزی را که خدای متعال برای ما مقدر کرده است . شاید شما بگوئید که چگونه پذیرا شوم چون برایم تلخ است ، پاسخش این است که اگر در اول کار به کام شما تلخ باشد و اگر شما یقین کنید خدایی که شما را در قبضه خودش گرفته و آنچه مشیت خودش است بر شما جاری می کند آن خدا خیر و مصلحت شما را بیش از شما تشخیص می دهد ، آن خدا بیش از شما خیر خواه شماست . دیگر آن چیزی که دارد پیش می آید ولو اوایل که هنوز ذائقه درمان نشده آنها را تلخ ببیند اما می گوید داروی تلخی است اما داروی شفا بخشی است . اگر خداوند را همین قدر باورش داشته باشیم و به اندازه یک دکتری که تجویز می کند حسن ظن به مقدارت الهی پیدا کنیم ولو اوایل کار هم ذائقه ما تلخی از آن احساس کند اما به ثمرات شیرین آن تن خواهیم داد ، همانطوری که انسان با پای خودش به بیمارستان می رود و با دست خودش ، خودش را تسلیم پزشک می کند که پزشک کارد را بردارد و شکم او را پاره کند و با اینکه این جراحی درد هم دارد اما به خاطر آن اعتماد و حسن ظنی که انسان به آن پزشک دارد با پای خودش می رود و آن تلخی را هم پذیراست . چرا ؟ چون میداند این تلخی مقدمه شیرین درمان شدن و شفا یافتنش می باشد . اگر به خدا هم تا این اندازه اعتماد و حسن ظن داشته باشیم تن می دهیم به مشیت الهی ، اگر با خدا رفیق شویم که دیگر از این حرفها می گذریم ، اگر محبت الهی و عشق الهی در دل انسان حاکم شود دیگر بحث سبک و سنگین کردن که این به نفع من است یا به نفع آن دیگر گم می شود . چون انسان زمانی نفع و ضرر خودش را می بیند که خودش را ببیند .

انسان عاشق خود نمی بیند فقط معشوق می بیند و بس .

عشق فنای در معشوق شدن است .

عاشق خودی نمی بیند که بخواهد حالا فکر کند که آن چیزی را که معشوق می کند به نفعش است یا به ضررش . نفع و ضرر مال قبل از عشق است ، نفع و ضرر مربوط به منزل عقل است . اما وقتی انسان به وادی دل پا گذاشت آنجا دیگر کدام نفع و ضرر ؟ آنجاست که دیگر هر چه او می کند دوست داشتنی است حالا که اینطوری شد دیگر تن می دهد به آن چیزی که او می کند